Where Is My Vote

از داشته ها و نداشته ها

بایگانیِ آوریل, 2008

اگه معجزه نشه اين آخرين نوشته من توي اين وبلاگه

اين اخرين نوشت منه توي اين وبلاگ

فردا ديگه من نيستم

نميدونم زندم يا مرده؛ولي اينهمه سختي توي اين چند سال منو به جنون رسونده

اگه يه روزي امام زمانتون تشريف آورد بهش بگيد محمود اينقدر سختي کشيد که عطاي ديدنت رو به لقاي تو بخشيد

خيلي حرف دارم واسه گفتن ولي ديگه الان انگشتام بي حس شدن

قرصايي که خوردم دارن کم کم اثر ميکنن ؛ بدنم داره کم کم بي حس ميشه ؛ ياد صادق هدايت افتادم وقتي ترياک خورده بود.حالا اون هاله صورتي گرم داره کم کم دور منو ميگيره؛ کاش منم صادق هدايت بودم و ميتونستم احساسمو بنويسم.

اينهمه سال از خودي خوردم و از غريبه؛هرکس به فراخور حالش انگشتم کرد؛من ساده بوم.سادگيمو دوست داشتم.راحت بودم.وقتي کمک ميخواستم واقعا نياز داشتم.نميخواستم کسي رو اذيت کنم..همه رو دوست داشتم

وقتي توي چشم کسي اشک ميديدم خودمم بغض ميکردم…حتي التماس گريه گداي کنار خيابون دلمو به درد مياورد

بارها همه پول ناچيز توي جيبمو دادم به معتادي که جلوي من دولا شده بود و گريه ميکرد.

به اوني که ميگفت توي راه مونده و پول برگشت نداره

در قبالش هيچي نخواستم

همه عشقم يه بطري شراب بود و سيگار و عشق نوشته هاي حافظ

من بلد نبوودم زرنگ باشم

من فقط ساده بودم

فکر ميکردم همه راست ميگن

بزار از عاشقيم بگم

بار اول عاشق …. شدم؛تهران؛؛زماني  که اينجا زير بارون توپ و موشک بود؛من و ….. همسن بوديم؛؛اون موقع من هيچي حاليم نبود؛؛فکر ميکردم  آلتم فقط واسه شاشيدن خوبه

خلاصه هرچي ار اون اصرار بود از من انکار

و گذشت

من برگشتم اهواز

شاگرد اول منطقه 19 تهران که تازه وسط سال تحصيلي رفته بود تهران و قبلش به خاطر حملات هوايي اينجا اصلا درس نخونده بود توي تهران ظرف مدت دوماه شد شاگرد اول کل منظقه 19 تهران

شادترين خاطره من اون بود

تا پدر زن داييم فوت کرد و من بايد برميگشتم اهواز

براي ثلث سوم اهواز بودم و در پايان سال دوتا تجديد آوردم.عربي و ديني سال اول راهنمايي

بازم سرکوفت خانواده شروع شد.هيچکس نگفت که بابا اين بچه رياصي و علوم رو با نمره 20 قبول شده

تمام تابستون رو زجر کشيدم.وقتي براي مسافرت رفتيم مشهد به جز خون دل خوردن هيچي نصيب من نشد.

و در عين حال رضا پسر داييم که همراه ما بود از همه چي بهره مند.

مادرم ميخواست با توجه به اون منو عذاب بده به خاطر تجديديام که هيچوقت نميبخشمش؛ هنوز يادم نرفته اون چندتا اسباب بازي رو که اون شب از پنجره اتاق پرت کرد بيرون و من ديگه پيداشون نکردم.

از مشهد خاطره خوب ندارم..يه روز توي خيابون واسه خريد يه توپ پلاستيکي وقتي به بابام اصرار کردم واسه پول جوري زد زير فکم که لبم پاره شد و دهنم پر شد خون و پسر داييم نيشش تا بناگوش باز از گريه من

از همون موقع احساس کردم من بچه اينا نيستم

يه بچه سرراهي که دوست ندارن واقعيت رو بهش بگن

اما اين ميون فقط لطف و علاقه مادر بزرگ بود که منو به اين فکر مينداخت که شايد دارم اشتباه ميکنم.

کم کم بزرگ شدم

ولي هنوز زير سلطه احمقانه پدر و مادر

نميتونستم چندتا دوست بيشتر داشته باشم..اونم ب کلي تحقيق و فشار که اينا کي هستن و چي ميخوان

هنوز يادم نرفته هروقت ميخواستم تلفني صحبت کنم بايد حتما مادرم از اون طرف به مکالمات ما گوش ميداد و يکبار که دختري اشتباهي شماره منو گرفته بود تا دو روز توي انباري خونه زنداني بودم اونم وسط گرماي تابستون….اونقدر که از شدت خون دماغ شدن از هوش رفتم تا رضايت دادن که بيام بيرون.

از همه جالب تر نحوه مطالعه من بود:

به غير از کتب درسي حق خوندن هيچي چيز ديگه اي رو نداشتم و من براي ارضاي حس مطالعه که همه چيز من بود به دستشويي پناه ميبردم و هربار چند صفحه از کتاباي مورد علاقمو که صمد بهرنگي بود و صادق هدايت و بزرگ علوي توي دستشويي ميخوندم.

روزها گذشت و گذشت تا زمان امتحانات معرفي سال چهارم دبيرستان

شب اولين امتحان تا صبح با بابا جنگ و دعوا داشتم

بهم ميگفت تو که عرضه نداري نميخواد امتحان بدي؛؛بايد فردا بري در مغازه که جنس مياد بار رو از روي ماشين خالي کني چون به صرفه نيست من کارگر بگيرم.ومن بازهم نتونستم مقاومت کنم و رفتم مغازه

با اون سن و سال و اوج غرور فقط گريه ميکردم و به امام رصا التماس ميکردم..فکر ميکردم امام رضا حتما معجزه ميکنه.ولي زهي خيال باطل….از پس اون ضريح طلا اصلا حواسش نبود که من دارم چي ميگم

و بازهم گذشت

من پنهاني امتحان دادم و مهندسي نرم افزار ماهشهر قبول شدم..ولي پول ثبت نام نداشتم..هنوز براي ديپلم هم مشکل داشتم چون اصلا توي امتحانات معرفي شرکت نکرده بودم

و رفتم خدمت سربازي

روزاي اول خيلي سخت بود

وقتي نگاه ميکردم تمام هم دوره ايام با تمام خاواده اومده بودن و مشغول خنده و شادي دلم ميسوخت که چرا من هيچکي رو ندارم..تک و تنها نشسته بودم وسط بيابون توي سوز سرما و همدمم شده بود يک سوسک بيچاره که مدام راهشو عوض ميکردم تا از پيشم نره

و بالاخره اولين نخ سيگار.بعد دومي و سومي و حالا 13 سال از اون اولين نخ گذشته

همه از سختي آموزشي گلايه داشتن و من از تموم شدنش

نميخواستم حالا بعد از 3 ماه آموزشي بازم برگردم خونه

دوران خدمت هم با همه خوب و بدش گذشت.بماند که اونجا فهميدم چطور ميشه اختلاس کرد و پول دولت رو بالا کشيد

بعد از خدمت بازم کار بود در مغازه بابا که هنوز با 30 سال قبلش تفاوت نداشت.و مني که ميخواستم طرحي نو اجرا کنم شدم پسر ناخلف بابا

از اونجا اومدم بيرون..به خاطر مطالعاتي که در زمينه کامپيوتر داشتم شدم اولين مدرس کامپيوتر آموزشگاه مشاورين رايانه

و بعد مني که تا اون موقع حاظر نبوودم به دختر جماعت آموزش بدم خام دختري شدم از خودم بزرگتر و در کمال حماقت دل بستم

چرا؟؟؟؟؟؟؟

چون ميخواستم از خونه فرار کنم….ديگه تحمل سلطه مادر رو بر زندگيم نداشتم

ميخواستم خودم براي خودم تصميم بگيرم

اول به سهيلا پيشنهاد دوستي دادم

اما اون به اشتباه تصور کرد که دارم ازش خاستگاري ميکنم

اونم سر حرفش باز شد و از زندگيش گفت و از خواستگارايي که يکي يکي رفته بودن

و قسم به ارواح خاک باباش که اگه منم برم يا خودشو ميکشه يا منو

واسه من مهم نبود مرگ…مثل الان که خودم دارم ميرم به استقبالش

ولي دلم سوخت براي دختري که به اينجا رسيده

همون موقع قسم خوردم خوشبختش کنم تا جايي که ميتونم

و اين تازه شروع مشکلات جديد بود

خانواده من ؛ منو قبول نداشتن و اونو و خانواده اون منو بي خانواده نميخواستن

بعد از کلي کش و قوس و قهر و دعوا و صحبت وميانجيگري شوهر خاله من که از بروجرد اومده بود؛ قرار بر خاستگاري شد.

و چه مراسم مزخرفي

خريد و فروش عشق و احساس و انسانيت

قيمت يک دختر سالم و نجيب چيزي در حدود 300 سکه طلا

فقط مثل بازار برده فروشا دندوناشو چک نکردم

و از اون طرف اظهار لصف خانواده من که محمود بي عرضس و بي جنبه و بي شعور و بيکار و ما هيچ کمکي هم بهش نميکنيم

و باز حمايت دايي سهيلا که گفت همه اينا قبول ولي محمود تا جايي که شناختمش مرد زندگيه و نون بيار خانواده و غيرت داره

و بازهم عروسي با همه مشکلات و سختياش و تنهاياش براي من گذشت

روز عروسي داشتم سالن رو تميز ميکردم و ظرف و ظروف و ميزاي پذيرايي رو ميچيدم و هيچکس کمکم نکرد چون همه منو طرد کرده بودن

وقتي که بايد ميرفتم دنبال عروس فقط تونستم سرمو زير شير آب بشورم و با يه دستمال خشک کنم

باز هم بگذريم که اون شب چند نوبت از من پول گرفتن براي تهيه غذا براي مهموناي اضافه ولي آخر شب من و سهيلا گرسنه بوديم و غذا نداشتيم و جالب اينکه شايد 100 پرس غذا رو مخفيانه بردن از سالن بيرون

ديگه داره صبح ميشه

خيلي حرفاي ديگه داشتم براي گفتن ولي ديگه نميگم

من بي گناه نبودم

من بي اشتباه نبودم

به قول مهران مديري من خوودم اشتباهي بودم

اگه فردا بودم بقيه مطلب رو هم مينويسم

اگر نه که فقط الان تو آخر حرفام دوتا شعر دارم براي دو گروه مردم

اوليش افرادي …………………… که فلسفه زندگي رو نفهميدن

دوميش براي همه که بفهمن چي به سر من آوردن

دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست

روی دريا خس نشيند قعر دريا گوهر است

کاکل از بالا بلندی رتبه ای پيدا نکرد

زلف از افتادگی لايق مشک و عنبر است

شست و شاهد هر دو دعوی می کنند

پس چرا انگشت کوچک لايق انگشتر است

آهن و فولاد هر دواز يک کوره آيند برون

آن يکی شمشير گردد ديگری نعل خر است

نا کسی گر از کسی بالا نشيند عيب نيست
جای چشم ابرو نگيرد گر چه او بالاتر است

کره اسب از نجابت در تعاقب می رود

کره خر از خريت پيش پيش مادر است

سعديا عيب خودت گو مگو عيب دگران

هر که گويد عيب خود او از همه بالا تر است

و اما شعر بعدي که آتيش به خرمن هستيه من زد از زنده ياد قيصر امين پور:


خسته ام از آرزوها ؛ آرزوهاي شعاري

شوق پرواز مجازي؛ بالهاي استعاري

لحظه هاي کاغذي را روز و شب تکرار کردن

خاطرات بايگاني ؛ زندگيهاي اداري

آفتاب زرد و غمگين؛ پله هاي رو به پايين

سقف هاي سرد و سنگين؛ آسمانهاي اجاري

عصر جدول هاي خالي ؛ پارک هاي اين حوالي

پرسه هاي بيخيالي ؛ نيمکت هاي خماري

رونوشت روزها را روي هم سنجاق کردم

شنبه هاي بي پناهي؛ جمعه هاي بي قراري

عاقبت پرورنده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزي؛ باد خواهد برد باري

روي ميز خالي من؛ صفحه باز حوادث

در ستون تسليت ها ؛ نامي از ما يادگاري



خوب تا اينجا همه چيو تقريبا گفتم.فقط موند احساسم از فيلم زن دوم از سيروس الوند که ديروز ديدمش

و از اول تا آخر فيلم گريه کردم چون همش چهره معصوم ليلا تو ذهنم بود

ليلا هرجا هستي خوش باشي

همين

از من که غير بدي هيچي نديديد پس حلالم کنيد شايد اون دنيا دلي از عزاي شراب بهشتي و حوري خوشگل ناز دربياريم

پنج صبح به تاريخ سوم ارديبهشت هشتاد و هفت

مهربد آريان